محبوبم...................خلیل جبران.....................اندیشه

محبوبم.........
اشکهایت را پاک کن
زیرا عشفی که چشمان ماراگشوده و ما را
خام خویش ساخته موهبت
صبوری و شکیبایی را نیز بماارزانی می دارد
اشکهایت را پاک کن و آرام بگیر
زیرا ما با عشق میثاق بسته ایم
وبرای آن عشق است که رنج
نداری...تلخی و بینوایی را
تاب می آوریم.

از وقتی که تو رفتی........................................اندیشه

وقتی تورفتی..
شوررا باخود بردی
نغمه را
آهنگ را
............اما
در این اتاق کوچک و خاموش من
بوی نفس های تو
ترنم خوش صدای تو
جاریست..
دیشب خوابت را دیدم
با دسته گلی
به پیشوازت آمده بودم
تورا از دوردیدم........مشتاقانه بسوی تو آمدم
ولی تو گام بگام
از من دور می شدی
صدایت کردم وپرسیدم
چرا برمیگردی
وتو در حاای که هم چنان از من
دور میشدی گفتی:
خوب نگاه کن......من نرفتم........دردستهای توام
مرا درگلدان بگذار.........تا خشک نشدم.......برمیگردم


هم چون کسی که گوش به باران...........................اکتاویو پاز

به من گوش بسپار چنان که به باران
نه به دقت....نه به غفلت
گام های سبک نم نم ریز
آبی که هواست..
هوایی که زمان
روزهنوز رهسپار
شب هنوز فرانرسیده است
نقش بندی های مه
در نبش خیابان
نقش های زمان
درنبش این درنگ...
بمن گوش سپار..............چنان که به باران
.

من عشق رااز که ......آموختم..............................اندیشه

من از عشق آموختم
وفاداری را..........
از دریا آموختم
بی کرانه بودن را......
ازنسیم آموختم
نوازش دلبرانه را..........
از کوه آموختم
ایستادگی را.........................
اززن آموختم
دوستت دارم ها را...........
ازکودک آموختم
زلالی و پاکی ذهن را..........بی پیرایگی را.................
از خردمندان آموختم
آزاداندیشی را
اولین آموزگار من ........مادر بود
اوبمن آموخت درس عشق را........عاشقی را........فداکاری را.......دلباختگی را.......جان فدایی را